پاتوق بچه باحالا

ساخت وبلاگ

عکس نانسی عجرم در حال خوانندگی | نانسی عجرم | عکس جدید نانسی عجرم | عکسهای نانسی عجرم | تصاویر نانسی عجرم خواننده لبنانی | عکس نانسی عجرم با آرایش خلیجی | عکس نانسی عجرم با مدل مو متفاوت | مدل مو نانسی عجرم | نانسی عجرم | تصویر نانسی عجرم خواننده زن عرب | عکس دیدنی نانسی عجرم | وبلاگ نانسی عجرم | نانسی عجرم

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 3356 تاريخ : دوشنبه 23 تير 1393 ساعت: 17:53

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 2076 تاريخ : دوشنبه 23 تير 1393 ساعت: 1:10

http://donyayaberozha.niloblog.com

حتما سر بزنید.وب دوستم ...پشیمون نمیشید.

نظرهم بدید!!!فرشتهبوس

http://sohrab1.niloblog.com

وب دیگه ی من....چشمک لطفا سر بزنید و نظر بدید.متنظر ممنون ک ب وب من و دوستم سر میزنید...عینک

دوستان چرانظر نمیدید؟؟؟ گریهگریهخوشحال میشم نظر بدید...زیبا

¤ بهترین تصاویر زیبا سازی ¤ شکلکهای یاهو ¤ ساخت کد موزیک آنلاین ¤ کد پیج رنک گوگل ¤

 

 

 

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : وبلاگ,من,دوستم,نظر,یاد, نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 452 تاريخ : دوشنبه 16 تير 1393 ساعت: 19:32

عکس خرم سلطان

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 565 تاريخ : دوشنبه 9 تير 1393 ساعت: 1:45

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 536 تاريخ : دوشنبه 9 تير 1393 ساعت: 1:04

حتما ادامه مطلب برید متنظرمحبتخجالتچشمک

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 442 تاريخ : دوشنبه 9 تير 1393 ساعت: 0:28

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : عروسک, کودک, پسر بچه, گل رز, گل رز سفید, مطالب زیبا, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 372 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:56

دختر گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟
مادر به چشمان معصوم دختر نگاه کرد و گفت : هر وقت برف بیاد .
دختر امیدوارانه به دانه های ریز برف نگاه کرد . گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان داره برف میاد بریم کاپشن بخریم ؟!
مادر این بار به عکس پدر، روی تاقچه نگاه کرد و گفت : الان که داره برف میاد . باشه هر وقت بند اومد

……………………………………

یادمان باشد در اوج خوشی، بنده ای را فراموش نکنیم که در شبهای سرد زمستان، تنها همراهش اندوه و سرماست...

 

 

 


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : کاپشن, سرما, زمستان, نیازمند, دخترک تنها, اشک, مطالب زیبا, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 341 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:36

و خداوند شب را مایه ی آسایش قرار داد تا دردهایمان را به خواب شب بسپاریم.


ولی ای کاش شب من فردایی نداشت!


 که دوباره از سنگینی دردم طلب شبی دیگر کنم...

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 331 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:32

یک روز، غمگین در خیابان قدم می زدم...
فکر اینکه دنیا، پر از نامردیست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد.
تا اینکه در آن روز کودکی را دیدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دوید، از خنده ی آن کودک خندم گرفت...
در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می خندیدن که گویی خوشبخترین آدم های روی زمینند، از شادی آنها شاد شدم...
در آن روز جوانی را دیدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنار کودک فقیری رد می شدند، او را به خوردن یک وعده غذا دعوت کرد، از بزرگواری آن جوان اشک شوق ریختم...
در آن روز فرزندی را دیدم، که داشت شاخه گلی را تقدیم مادرش می کرد، از خوشبختی آنها به وجد آمدم...
در آن روز خیلی ها را دیدم، فقط خوبی بود...
نه اندوهی و نه غمی، نه ظلمی و نه تحقیری...
در آن روز خدا را دیدم...
و
آن روز من هم خندیدم با تمام وجود، طوری که آسمان و زمین از صدای قهقه ی من خندشان گرفت...
و
دانستم دلخوشی هایم کم نیست، زندگی باید کرد...

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : زندگی, پاکی, زیبایی, کودک, جوان, زوج مسن, مطالب زیبا, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 345 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:29

صورت آرزوهایم کبود است؛

عجب دست سنگینی داشت

سرنوشت...نهترسوبای بای

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 335 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:13

شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برمیگرداند و به عقب خیره می شد...
ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنید، او را به بهشت ببرید...!
فرشتگان با تعجب دلیل این کار را پرسیدند؟!
خداوند به آنها فرمود: او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش امید به بخشش من داشت و من نیز او را بخشیدم...

و این است عظمت پروردگار عالمیان

 

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : بخشندگی خدا, جهنم, امید به بخشش, بزرگی خداوند, فرشتگان, شخصی را به جهنم می بردند, داستان, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 332 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:09

ر

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند; اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.
پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟»
پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»
پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

.........................

پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است.
پدر مخلوقیست که هر  جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود بگذرد، تا تو در مقابلش همیشه سربلند باشی.
 

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : پدر, یک دست صدا ندارد, حامی, پشتیبان, سنگ بزرگ, داستان, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 294 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:07

در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کردو صدقه خواست.
ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت.
فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود.
آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند،
در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش "
فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت:
" تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا برادر خطاب کردی و این از همه چیز برای من با ارزشتر است "


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : مردفقیر, آدم نیکوکار, سرمای زمستان, انتظار, برادر, بزرگترین هدیه, داستان, مطالب زیباو غمگین, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 338 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:05

یا

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم، جلوی ما، یک خانواده ی پر جمعیت ایستاده بودند و به نظر می رسید پول چندانی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیزی پوشیده بودند.

بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهر را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: «چند عدد بلیط می خواهید؟»

پدر جواب داد: «خواهشا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان». متصدی باجه قیمت بلیط را گفت پدر به باجه نزدیک شد و به آرامی پرسید: «ببخشید، گفتید چه قدر؟»متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و حالا فکر می کرد به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس 20 دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: «متشکرم ،متشکرم آقا.»

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از اینکه بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. ما آن شب به سیرک نرفتیم.


 

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : سیرک, شبی که به سیرک نرفتیم, خانواده فقیر, پدر خانواده, لبخند, لباس کهنه, صف بلیط, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 338 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 17:01

دیروز بزرگی می گفت:

هر وقت احساس کردی ناخودآگاه دلت گرفت، بدان جایی کسی دردی دارد.
 
هــــــــــــــــــــــی این روزها چقدر دلم می گیرد...!!
 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : مهرداد, حبیبی, استادمان می گفت, دلتنگی, درد, روزها, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 299 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 16:55

عکس های دختر تنها عاشق

اگر بروی چشمانم دیگر سوی دیدن ندارند...

بعد از تو، آسمان چشمانم همیشه بارانیست.

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : چشمان, توان دیدن, رفتن, چشمانم را بردی, آسمان چشمانم بارانیست, مهرداد حبیبی, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 300 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 3:06

«رابرت داینس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده و موفق شد مبلغ زیادی پول ببرد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد، تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر به او کمک نکند، کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد، یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است. آن زن به تو کلک زده است دوست من !!!
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا رو شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده، اینکه خیلی عالیه!!!


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : رابرت داینس زو, داستان زیبا, داستان آموزنده, گلف, قهرمان مشهور, آرژانتین, جایزه, پول, خدا, زن, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 337 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 3:02

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"


 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : شیطان, پسرک زرنگ, پسرک ساده, داستان زیبا, داستان پر محتوا, داستان, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 306 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 3:01

عکس های عاشقانه رمانتیک و احساسی دختر

دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
 
دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید

 

 

پاتوق بچه باحالا...
ما را در سایت پاتوق بچه باحالا دنبال می کنید

برچسب : تنهایی, خدا, فهمیدن تنهایی, دانستن تنهایی, تنها شدن, تنها ماندن, دلیل تنهایی, , نویسنده : سعیده fatemeh1 بازدید : 289 تاريخ : شنبه 7 تير 1393 ساعت: 2:58

نظر سنجی

نظرتان درباره وبلاگم چیه؟؟؟

خبرنامه